۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

اسطوره صداقت و مردانگی! چشم بگشا که در فردای ایران ،زمزمه سرود آزادی وطن با تو لذت بخش است .


آن زمان که گرگها باهم میرقصیدند و بهای فروش هم وطناشان را با هم قسمت می کردند این توبودی که هموطنانت را تنها نگذاشتی و من به قامت رعنای تو می نگریستم و جبهه حق را چون تو در آن بودی از جبهه باطل می شناختم . من از تو آموختم که در ناملایمات چون کوه باید ایستاد . میدانم  خوب میدانم  که خنجر در دل داری، ولی برای کودکان وطن بمان . بمان  که بزرگی را با تو معنا میکنیم . چشم باز کن فردای آزادی نزدیک است . بمان که در فردای آزادی ایران دستم در دست تو می توانم بگذارم .  میدانم آن هنگام که تو غم نان هموطنانت را می خوردی ژنرالهای پوشالی  غم انتخاب رنگ بنزهایشان را داشتند . پس به خاطر فرزندان گرسنه این وطن بمان تا در فردای آزادی ،لاشخوران ، سرنوشت این کودکان را به سکه ای نفروشند . بمان که گرمای نفسهایت بهانه ای برای زنده بودن این کودکان گرسنه است . ناصر خان صدایم را می شنوی ؟ من همان کودکی هستم تو یک عمر غم گرسنگی مرا می خوردی . در نبود تو من چه کسی را پدر صداکنم پی به خاطر من چشمهایت را باز کن !